اهورا اهورا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

اهورا نبض زندگی

بعد از ۶ سال نوشتن ...

یه خاطره از اخرین روز بارداریم

اهورای گلم شیطونک من روزهای ا بارداری خیلی سختی رو گذروندم نفس مامان تو این قدر نمک داشتی که مامانی از هفته هشت بارداری فشار خون بالا داشتم اونم چه قدر متغیر عزیزم خیلی سختی کشیدم همش نگرانت بودم روزی  ده بار فشارم رو چک میکردم روزهای اخر اگه لحظهای تکون نمیخوردی میخواستم از ترس بمیرم قرار بود نیمه شعبان دنیا بیایی اما روز دهم تیر بعد از ظهر به بابایی گفتم من خیلی نگرانم پاشو بریم دکتر بابا هم که همیشه با دکتر مخالف و میگه که من وسواس دارم خلاصه به سختی راضیش کردم و راهی شدیم خانم دکتر تا فشارم رو گرفت و صدای قلب کوچیک تو رو گوش کرد گفت فردا بیا واسه سزارین از خوشحالی داتم بال در میاوردم قلبم تند تند میزدسوار ماشین که شدم به بابا گف...
23 دی 1391

اهورا و پسر عموی گلش هخامنش

       اهورا جون هخامنش ١٠ سال از شمابزرگتر پسر عموی بزرگ شما است و شما خیلی دوستش داری همش سر به سرت میزاره و شما براش بلند بلند میخندی  عمو محسن و خاله مریم هم شما رو خیلی دوست دارن  امیدوارم همیشه با هخامنش دوست باشی واونم مراقب شما وانوشا باشه چون فسقلی هستین ...
20 دی 1391

اهورا سینه خز میره هووووووووووووووووورا

نازنینم چند روز بود خیلی تلاش میکردی که بخزی اما نمیشد و دنده عقب میرفتی تا اینکه دیروز بعد از ظهر موفق شدییییییییییییییییییییی افرین بر گل پسرم راستی چند شب پیش عمو مجید اینا اومدن خونمون اول اینکه خیلی رابطه خوبی با خاله سارا داری و وقتی شما لم میدادی خاله تشویقت میکرد شما هم همش تکرار میکردی در ضمن عمویی و انوشا رو هم خیلی دوست داری                                                    &nbs...
20 دی 1391

یه خبر خوب

پسرکم روزهای جمعه خیلی دل مامان میگیره امروز هم مثل همه جمعه ها دلگیر بودم که خبر قبول شدن بابایی برای فوق لیسانس خیییییییییییلی خوشحالم کرد خدا رو شکر اما امروز شما خییلی کم اشتها و غر غرو بودی فکر کنم مرواریدات تو راهن عزیز مادر ...
15 دی 1391

کارهایی که تو این 5 ماه یاد گرفتم

کارایی که من تو این پنج ماه یاد گرفتم خیلیییییی زیادن و به خودم افتخار میکنم   مثلا من یاد گرفتم غلت بزنم و تمام تلاشم رو میکنم تا سرم رو بالا بگیرم من مامان و بابام رو میشناسم و بغل اونا آروم میشم من خونمون رو میشناسم و رو تخت خودمون بهتر شیر میخورم من ارتباط خوبی با لوستر و قاب های روی دیوار برقرار کردم و میتونم یه ساعت با لوستر خونمون صحبت کنم من از لباس بدم میادو به نظرم چیز مضخرفیه فهمیدم ناخن گرفتن به تمرکز احتیاج داره و تمام تلاشمو میکنم تا مامانی نتونه اینکارو انجام بده منتظر چی هستین همینا بودن ...
14 دی 1391