یه خاطره از اخرین روز بارداریم
اهورای گلم شیطونک من روزهای ا بارداری خیلی سختی رو گذروندم نفس مامان تو این قدر نمک داشتی که مامانی از هفته هشت بارداری فشار خون بالا داشتم اونم چه قدر متغیر عزیزم خیلی سختی کشیدم همش نگرانت بودم روزی ده بار فشارم رو چک میکردم روزهای اخر اگه لحظهای تکون نمیخوردی میخواستم از ترس بمیرم قرار بود نیمه شعبان دنیا بیایی اما روز دهم تیر بعد از ظهر به بابایی گفتم من خیلی نگرانم پاشو بریم دکتر بابا هم که همیشه با دکتر مخالف و میگه که من وسواس دارم خلاصه به سختی راضیش کردم و راهی شدیم خانم دکتر تا فشارم رو گرفت و صدای قلب کوچیک تو رو گوش کرد گفت فردا بیا واسه سزارین از خوشحالی داتم بال در میاوردم قلبم تند تند میزدسوار ماشین که شدم به بابا گف...
نویسنده :
مامان شبنم
14:57