اهورا اهورا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

اهورا نبض زندگی

بعد از ۶ سال نوشتن ...

اولین ارایشگاه اهورایی همراه با 9 ماهه شدن

امروز مامان وبابا من رو یه جایی بردن که همش عکس خودم رو میدیدم وای که چه قدر موهای ابریشمیم به هم ریخته و نا مرتب شده  اخه همیشه خاله سارا واسم مرتبشون میکرد اما قبل از عید دستش اوخ شد ودیگه کسی موهامو مرتب نکرد فکر کنم اوردنم اینجا یه فکری برام کنن بهله درسته اما من خیلی ترسیدم و همش گریه کردم واسم کارتون هم گذاشتن اونجا پر از عروسک هم بووود اما من توجهی نکردم و هم داد زدم  ولی اقاهه واسم مدل المانی کوتاه کرد روی پای بابام نشسته بودم و مامانم سرم رو ثابت نگه داشته بود وای ولم کنید اعصابم رو خورد کردین همون موهای نا مرتب خوووبه اما کار خودشون رو میکردن ولی حالا که اومدم خووونه میبینم الکی این همه داد زدم خیلی موهام بهتر شده میتونم...
12 فروردين 1392

دومییین سالگرد ازدواج مامان و بابا در کنار اهورااااااااااااااااااا مبارک

وای خدای من چه زووود گذشت  این دو سال انگار همین دیروز بود که روزها رو شماره میکردم تا 10 فروردین برسه و حالا دوووووووووووووووووووووووو سال میگذره خدایا شکرت برای همه چی برای بودن همسر خوبم مهدی و پسر نازنینم اهورایی که خیلی زود با وجود قشنگش زندگی ما رو شیرینتر کرد من و مهدی فقط 5 ماه دو نفری بودیم وخدایا شکرررررررررررررررت که همه چی خوبه خدایا به من توان بده تا بتوانم برای همسرم همسر خوب و برای فرزندم مادر خوووبی باشم هر دوتاتون رو عاشقانه و از صمیم قلب دوست دارم   ...
10 فروردين 1392

مامان مهدی اهورا

سلام دوستای گلم امیدوارم که حسابی به همتون خوش گذشته باشه ما این چند روز با اهورا و باباش حکایتها داشتیم اهورا اولین حرفی که به زبون مبارک جاری کرد بابا بود منم خوشحال بودم و یش خودم میگفتم تا یک ماه دیگه مامان هم میگه و باباش همش یادش میداد که مامان هم بگه اما من و جناب پدر خیلی خوش خیال بودیم اهورا خان به باباش میگه مامان بعضی وقتها هم میگه بابا عجججججججججججب ما هم که فعلا هستیم دیگه همون خوش خیال بهتره راستی اهورا جوون هشت ونیم ماهگی هم یاد گرفت چهار دست وپا بره هم دست میگیره بلند میشه اینم از پیشرفت های اقا خیلی به بابا مهدی و مامان مهدی علاقه داره این چند روز بدتر هم شدههههههههههه من نمیدونم بابا که میره سر کار چیکار کنم  &nbs...
5 فروردين 1392

اینم از سال 91

خدایا شکرت این سال هم به سلامتی گذشت دیشب داشتم فکر میکردم به سال 89 که عقد کردم به عید 90 که 10 فروردییییین عروسی  گرفتیم و سال 91 که خدا فرشته کوچولویی بهمون داد که همدم تنهایی های مامان شبنمش باشه خدایا شکرررررررررررررررت بابت همه لطفهایی که به ما داشتی ازت ممنونم از اینکه همسرم خوبم مهدی و اهورای نازنینم رو به من دادی سپاسگزارم و هر دوشون رو به خودت میسپارم امیدوارم همه دوستای خوبم هم سال خوبی داشته باشن ما رو هم دعا کنید لحظه تحویل سال . به یاد همتون هستم دوستتون دارم امیدوارم همتون سالم و شاد باشید بهارتان هزاران بار مبارک   ...
29 اسفند 1391

اولین بار که نمیدونم من رو کجا بردن شاید یه نوع ددر

سلام من اهورا هستم دیدم مامانم همش میاد اینجا و از من مینویسه گفتم اینبار خودم یواشکی بیام و بنویسم این روزا من خیییییییییییییییییییییییلی زیاد شیطون شدم همش سعی میکنم از همه چی بالا برم بیچاره مامانم راستی داشت یادم میرفت دیشب مامانی با یه لباس عجیب غریب اومد سراغم بعد رفتیم ددر اما اونجا همش شغول بود من یه کم اولش میترسیدم اما بعععععععععد خوب شد همه خانم بودن نمیدونم من رو چرا برده بودن اون تو خلاصه هر چی فکر کردم چیزی سر در نیاوردم گرفتم تو بغل مادر جووونم خوابیدم گفتم من یه چرتی بزنم تا اینا به کاراشون برسن کلی انگشت خوشمزه ام رو که به همه چی ترجیحش میدم خوردم و خوابیدم یه دوست هم پیدا کردم ارمین پسر دایی مامانم نمیدونم اون رو چرا راه دا...
26 اسفند 1391

یه دووونه اهورای 8 ماهه داریم ما

مبارک باشه پسرم اینم از ماه8 که کلی کار جدید توی این ماهت یاد گرفتی خودت از حالت خوابیده به نشسته تغییر حالت بدی  الان هم داری سعی میکنی که پا شی افرین پسر زرنگم  همه چی خوبه فقط این روزا همش درگیر خونه تکونی ام وقت که کنم میام و عکسات رو میزارم  دوستت دارم مامانی بوس بوس ...
17 اسفند 1391

خدایا شکرت که به خیر گذشت

امروز صبح به مامانم گفتم بیا اهورایی رو ببریم حمام حدود ساعت 12 اقا رو بردیم حمام بعد از حمام همیشه مامانم اهورا رو میخوابونه  منم چند تا بالشت چیدم دورش و رفتم تا اشپزی کنم بعد از نیم ساعت صدای گریه اهورا بلند شد مامانم سریع رفت طرف اتاق هر چی روی تخت گشته بود خبری از اهورا نبود اهورا خودش رو به صورت انداخته بود روی زمین وقتی من رسیدم داشتم خودم رو میزدم اما اهورا همون موقع برام دالی میکرد فهمیده بود که ترسیدم واسم میخندید و سر سری میکرد وای خدای من شکرت که اهورای من طوریش نشده هزار بار شکرت خدایا خودت مراقب همه نی نیها باش  ...
6 اسفند 1391

اهورایی حالش خیلی بهتره

پسرک نانازم خدا رو شکر داری خوب میشی خیلی خوشحالم . بهت قول میدم تا یک سالت نشه دیگه مسافرت نرم عزیزم خیلی اذیت شدی راستی چند روزه که میگی بابی     ددددددددی دوست داری حرف بزنی عجله نکن حرف هم میزنی جوجویی                                                                   ...
29 بهمن 1391

دلنوشته

از ماورای یک احساس قشنگ تپش های قلب تو را می شنوم   اهورای من چه زیباست از پشت این نقاب هزار رنگ حس دلتنگی تو را بوئیدن   تو را می بینم و می جویم که همچون یک باران بهاری       بر دل پائیزی من می باری و سیراب        میکنی درختان دلم راکه بارور می شوند و شکوفه می دهنددر بهار دل   چه معصومانه است عشقی که تو دیده ای را فهمیدن   به ذهنم هم نمی امد که روزی می شوی هم حس تنهایی های من   من و تو از تراوش یک چشمه ایم.... چشمه ای پر از قطرات ناب تنهایی ...
29 بهمن 1391

اهورایی من مریض شده

میخواستم بیام پست مسافرتمون رو بگذارم اما مریض شدن اهورا جون اجازه نداد طفل معصوم 60 ساعت پشت سر هم تب کرد کوشش عفونت کرده سرما هم خورده نمیتونه شیر بخوره خیلی غصه دارم واسش دعا کنید                         ...
28 بهمن 1391