یه خاطره از اخرین روز بارداریم
اهورای گلم شیطونک من روزهای ا بارداری خیلی سختی رو گذروندم نفس مامان تو این قدر نمک داشتی که مامانی از هفته هشت بارداری فشار خون بالا داشتم اونم چه قدر متغیر عزیزم خیلی سختی کشیدم همش نگرانت بودم روزی ده بار فشارم رو چک میکردم روزهای اخر اگه لحظهای تکون نمیخوردی میخواستم از ترس بمیرم قرار بود نیمه شعبان دنیا بیایی اما روز دهم تیر بعد از ظهر به بابایی گفتم من خیلی نگرانم پاشو بریم دکتر بابا هم که همیشه با دکتر مخالف و میگه که من وسواس دارم خلاصه به سختی راضیش کردم و راهی شدیم خانم دکتر تا فشارم رو گرفت و صدای قلب کوچیک تو رو گوش کرد گفت فردا بیا واسه سزارین از خوشحالی داتم بال در میاوردم قلبم تند تند میزدسوار ماشین که شدم به بابا گفتم نینی فردا میاد باورش نمیشد همش میپرسید تو رو خدا راست میگی١١ تیر روز یکشنبه قرار بود که نیمی دنیا بیاد اصلا از عمل نمیترسیدم فقط به اومدنت فکر میکردم شب تا صبح اصلا خوابم نبرد یه حسی داشتم همش دست میگذاشتم تا اخرین تکونهای شما رو تو شکمم احساس کنم باور کن با یه شوقی رفتم بیمارستان که الان بهش فکر میکنم گریم میگیره عمل خوبی داشتم دست خانم دکتر درد نکنه چشامو که باز کردم فقط تو رو میخواستم و گریه میکردم گریه خوشحالی که خدا رو شکر سالم بودی و بار داری سخت من یه ثمره خوب داشت الان که تو رو نگاه میکنم بارداریم هم واسم یه خاطره خوبه و دلتنگش میشم خییییییییییلی دوستت دارم اهورای نازنینم عکسی هم که از خودم گذاشتم ٦ ماهه باردار بودم که عید هم بود